پر بازدیدترین
خبر های ورزشی
آمار سایت
امروز
-1
دیروز
-1
هفته
-1
ماه
-1
کل
-1
 
کد مطلب: 182340
«آچار فرانسه» پدر موشکي ايران
تاریخ انتشار : 1394/05/07 07:48:09
نمایش : 1407
آرزو سيف همسر شهيد سلگي مي‌گويد:حسن آقا، سلگي و نواب را خيلي دوست داشت و هميشه مي‌گفت اين‌ها آچار فرانسه‌هاي کار هستند و اگر نباشند کارم لنگ است. از جرثقيل بگيريد تا موشک. از سمعي بصري تا امور دفتر. همه کارها را سه نفري انجام مي‌دادند.
به گزارش پايگاه خبري تحليلي پيرغار، از در بيرونش مي‌کردي از پنجره مي‌آمد. مي‌گفت: «دايي! اگر قبول نکني و من را بيرون کني، از پشت بام خودم را به حياط مي‌اندازم و آنقدر التماس مي‌کنم تا قبول کني.» آنقدر پافشاري کرد تا توانست با دختر دايي ازدواج کند. عاشق خانواده‌اش بود. اما اين باعث نشد تا فعاليت‌هاي بسيارش در عرصه توپخانه، مهندسي-رزمي و موشکي را کنار بگذارد.

همه چيز در کنار زندگي ادامه داشت. حتي شايد کار جهادي خيلي پررنگ تر از زندگي خانوادگي در زندگي او خودنمايي مي‌کرد آنقدر که در ماموريت‌هايش گاهي پيش مي‌آمد که ماه‌ها فرصت نمي‌کرد به خانه بيايد. وقتي هم که پيش خانواده بود به خاطر حساسيت‌ها و استرس‌هاي کاري معمولا چيزي از جزئيات شغلش براي همسر و فرزندان تعريف نمي‌کرد. اما شوخ طبعي، مهرباني و خانواده دوستي او همه نبودن‌هايش را از ياد ديگران مي‌برد.

سال‌ها کار با مواد شيميايي او را جانباز شيميايي ريوي کرده بود. اين اواخر ديسک کمر هم به شدت او را آزار مي‌داد و پزشک معالج به او اخطار داده بود: «اين بار اگر کار سنگيني انجام دهي بدان که بعدش مي‌روي روي ويلچر.» هر دو دستش از کار افتاده بود و آن‌ها را با روسري و باندهاي طبي مي‌بست که بتواند تکانشان دهد. مي‌گفت شدت ديسک کمر دارد دست هايم را از کار مي‌اندازد. اما مگر مي‌شد که در مسئوليت ترابري و ماشين‌هاي سنگين سازمان جهادخودکفايي سپاه، کار سنگيني انجام نداد. «شهيد محمد قاسم سلگي» هم در نهايت بعد از سال‌ها رزمندگي و کار جهادي در عرصه توان موشکي جمهوري اسلامي در پادگان شهيد مدرس و در کنار ديگر همکارانش در 21 آبان 90 با انفجاري که در اين پادگان صورت گرفت نامش در کنار 38 نفر ديگر در زمره شهداي اقتدار جاي گرفت.

توپخانه سپاه در سال‌هاي هشت سال جنگ تحميلي آغاز دوستي پايان ناپذير «شهيد مهدي نواب»، «شهيد محمد سلگي» و «شهيد حسن طهراني مقدم» بود. سه دوستي که از سال‌هاي جنگ همکاري خود را شروع کردند و بعد عرصه موشکي تا شهادت همکاري خود را ادامه دادند. وقتي دست تقدير مهدي نواب و محمد سلگي را به يک خانه و ازدواج با دو خواهر کشاند، خانواده سيف(همسران اين شهدا) هم در نقش آفريني‌ شجاعانه و زندگي پر خطر اين شهيدان شريک شدند. سلگي و نواب، دو دوست قديمي حالا «باجناق» شده بودند، رفاقت تنگاتنگ خود را در خانه و محل کار ادامه دادند.

آرزو سيف بيشتر از 20 سال تجربه زندگي مشترک در کنار محمد سلگي را دارد. فراز و نشيب زندگي با اين شهيد اقتدار که خود را فداي زندگي طاقت فرساي کار جهادي کرد، روايت‌هاي امروز اين همسر را مي‌سازد. بخش اول گفتگو با او در ادامه مي‌آيد:

*از فعاليت‌هاي عمده شهيد محمد سلگي بگوييد. چه شد که به همراه شهيد طهراني مقدم به جهاد خودکفايي رسيدند؟

محمد سلگي متولد اسفند سال 45 است. از سال 59 در بسيج عضو بود و فعاليت داشت. همان موقع جنگ شروع شد. دوم راهنمايي و کوتاه قد بود. درس را رها کرد و به جبهه رفت. آن قدر جثه و قدش کوچک بود که تفنگي که دست مي‌گرفت برايش بزرگ بود. از سال61 به استخدام سپاه درآمد. در سال 1365 با اندک سني که داشت وظيفه فرماندهي پادگان کرمانشاه را بر عهده داشت. بخشي از فعاليت‌هاي عمده او از همان سال‌هاي جنگ در مهندسي-رزمي سپاه بوده است. در توپخانه سپاه بود که به همراه مهدي نواب با حسن آقاي طهراني مقدم همراه شد و از آنجا ديگر هميشه با هم بودند.

از پادگان خرمشهر تا جهادخودکفايي/ماجراي ماهيگيري با نارنجک

پس از جنگ ايشان همانند قبل در نيروي هوايي سپاه در يگان موشکي به دليل تخصص فني به همراه حاج حسن طهراني مقدم و مهدي نواب و ساير همرزمانش شروع به ادامه کار کرد. در سال‌هاي پس از جنگ در سال‌هاي 1370 تا 1374 در اکثر شهرهاي مرزي کشور از جمله سيستان و بلوچستان و بندرعباس مشغول به فعاليت نظامي بود. او در استفاده و تعميرات انواع ماشين‌هاي سنگين، توانايي بسياري دارا بود. که مسئوليت فرماندهي ترابري به ايشان داده شد.

گواهي پايان دوره سرويسکاري و عمليات خاکي ماشين آلات-گريدر شهيد سلگي در مهندسي-رزمي سپاه در سال 64

دوستان شهيد سلگي از فعاليت‌هاي او در کرمانشاه زياد روايت کرده‌اند. مي‌گفتند با نارنجک توي آب ماهي‌مي‌گرفت. وقتي گرسنگي به بچه‌ها فشار آورده بود او نارنجک را توي آب انداخته و ماهي‌هايي که بر اثر انفجار مي‌مردند و روي آب آمده را براي خوراک بچه‌ها جمع مي‌کرد. خودش تعريف مي‌کرد و مي‌گفت توي پادگان کرمانشاه موقع مسئوليتش در زمان جنگ بعد از نبردهاي مختلف بارها جنازه‌هاي تکه تکه شده رزمندگان را از روي زمين جمع مي‌کرد. در غرب کشور درگيري‌هاي زيادي داشت.

* از ماجراي ازدواجتان با شهيد سلگي بگوييد.

ايشان پسرعمه من بود. من و شهيد سلگي هر دو در يک خانه به دنيا آمديم. چون مادر من مستاجر عمه‌مان بود و هر دو در يک طبقه از منزل دنيا آمديم. شهيد سلگي شش سال از من بزرگتر بود و هم بازي بوديم. من خيلي با او لجباري مي‌کردم. حين بازي موهاي سرش را مي‌کندم چون مثلا دوچرخه سوار شده و به من نداده بود.

از در بيرونش مي‌کردي از پنجره مي‌آمد

حدودا من هفت ساله بودم که ما از آن خانه رفته و به يوسف آباد رفتيم. در سال‌هاي جنگ تحميلي، محمد سلگي به جبهه مي‌رفت و گاهي از جبهه که مي‌آمد به خانه ما هم سر مي‌زد. 15 سالم بود که جنگ تمام شده بود. فکر مي‌کنم‌ اوايل سال 68 بود که به پدرم موضوع خواستگاري از من را مطرح کرد. اول پدر من قبول نکرد. محمد به پدرم مي‌گفت: «دايي! اگر قبول نکني و من را بيرون کني، از پشت بام خودم را به حياط مي‌اندازم و آنقدر التماس مي‌کنم تا قبول کني.» يکبار هم پدرم بيرونش کرده بود از پنجره کوچه آمد از پشت بام ياالله گفت و از در آمد داخل. بالاخره پدر من راضي شد. ما سال 68 نامزد کرديم که همان روزها امام به رحمت خدا رفت. بعد از فوت امام(ره)، شهيد سلگي 15 روز خانه نبود. بعد از اين 15 روز آمد خاطراتش را از اين ايامي که درگير بود تعريف مي‌کرد. در اين مدت کانکس درست کرده بودند. او بود که سنگ لحد را براي امام(ره) گذاشت. در تلويزيون هم نشان داد. فروردين سال 69 ازدواج کرديم و صاحب دو فرزند شديم. مرتضي متولد دي ماه 69 است. مصطفي هم متولد آبان 71 است.

*ابتداي زندگي مشترک چقدر درگير فعاليت‌هاي موشکي بود؟ شما چقدر در جريان کارهاي ايشان بوديد؟

بعد از ازدواج ما به ماموريت‌هاي زيادي مي‌رفت و در هفته دو تا سه روز را در ماموريت بود. در همين ايام يادم هست وقتي به او خبر پدر شدنش را دادم بسيار خوشحال شد. موقع تولد فرزندمان در بيمارستان آنقدر شاد بود و خدا را شکرگزار بود که پله‌ها را دو تا يکي بالا مي‌رفت. بعد از آن که مرتضي به دنيا آمد، باز هم به ماموريت رفت و به ما نگفت کجا مي‌رود. من آن موقع 16 سالم تمام شده بود. هر سه ماه چهار ماه مي‌آمد، 10 روز مي‌ماند دوباره با هواپيما مي‌رفت. پسر کوچکم 3 ساله شد که ماموريت او هم تمام شد. يک بار محمد حدودا سال 73 بود که به پدرم گفت مايليد 10 روزي شما را به مسافرت ببرم؟ پدرم گفت کجا؟ گفت حالا با هواپيما مي‌رويم خودتان مي‌فهميد و اصلا حرفي نزد تا من هم به کسي نگويم که کجا مي‌رويم.

در روستاها و شهرها کار جاده سازي و سکوسازي براي موشک را انجام مي‌داد

ما را به يک روستا برد که وضعيت آنجا به لحاظ امکانات خيلي بد بود. من الان مي‌فهمم جاده سازي آنجا کار محمد سلگي بود چون در کار لوازم ترابري و ماشين‌هاي سنگين بود. اما او چيزي به ما نمي‌گفت. بعد از روستا ما را به بندر عباس برد. خودش خيلي درگير بود. بچه‌هاي من وقتي سنشان کم بود از بس پدرشان را نمي‌ديدند او را نمي‌شناختند. تا قيافه‌اش را مي‌ديدند فرار مي‌کردند. خودش هم از اين مسأله ناراحت بود اما به خاطر هدفي که داشت از پا نمي‌نشست و مي‌گفت اين‌ها درست مي‌شود. مي‌گفت من خوشحالم که کارم درست پيش مي‌رود. او جاده مي‌ساخت تا مسير براي ساخت موشک‌ فراهم باشد. در واقع چهار سال اول ازدواج در بندرعباس، سيستان و بلوچستان، همدان و چند شهر ديگر براي سکوسازي و جاده سازي حضور داشت. در اين مناطق روستاهايي وجود داشت که کار جاده سازي و سکوسازي در آن‌ها براي موشک صورت مي‌گرفت.

*چطور اين فشار کار را تحمل مي‌کرد؟

خيلي سخت بود. حاج حسن طهراني مقدم يک روز به منزل ما آمده بود. گفت خانم سلگي الحمدلله ماموريت شوهرتان تمام شد و ما تقاضا داديم ايشان به درسش اينجا ادامه دهد. محمد هم شروع کرد به درس خواندن اما مي‌گفت من چطور درس بخوانم وقتي مي‌بينم کارمان جاي ديگري لنگ است؟ آنکه مي‌رود راحت سر کلاس مي‌نشيند از لحاظ فکري آرامش دارد. صبح به محل کار رفته و آخر شب به منزل برمي‌گشت. وقتي به سر کار مي‌رفت در طول روز تمام کارهاي خانه و امور فرزندان از جمله کارهاي مدرسه بچه‌ها با من بود زيرا مي‌خواستم فشار زندگي بر روي ايشان نباشد.

وقتي خستگي مرا مي‌ديد مي‌گفت آمده‌ام خستگي تو را بتکانم/هميشه مي‌گفت: دعا کن شهيد شوم

خيلي دوست داشت من او را پسرعمه صدا بزنم، مي‌گفت وقتي تو مرا پسرعمه صدا مي‌زني احترام‌مان هميشه پابرجاست. من هم او را بيشتر به همين اسم صدا مي‌زدم. به خاطر کار زياد و نگراني آن، در سن 40 سالگي تمام موها و محاسنش سفيد شده بود. گاهي در بيرون از خانه برخي به من مي‌گفتند ايشان پدرت است که با او بيرون مي‌آيي؟ دوستانم هم گاهي مي‌گفتند به شوهرت مي‌خورد 15 يا 16 سال از تو بزرگتر باشد. يک اخلاقي داشت وقتي کاري دستش مي‌گرفت بايد آن را تمام مي‌کرد حتي براي اين کار تا نيمه هاي شب هم نمي‌خوابيد. مي‌گفت از وقتي کار را شروع کردم هيچ وقت چيزي را نصفه کاره رها نکردم. به خاطر همين اخلاق همه کارهايش را خوب انجام مي‌داد. اين اواخرهميشه مي گفت: برايم دعا کن که شهيد شوم.

*مسئوليت شهيد سلگي در جهادخودکفايي چه بود؟

مسئول امور ترابري و ماشين‌هاي سنگين جهادخودکفايي بود.

حکم مسئوليت کنترل حمل و نقل تخصصي شهيد سلگي در سازمان جهاد خودکفايي در سال 90

ماجراي نذر امامزاده صالح(ع) و تست‌هاي جهاد موشکي

*شما چقدر در جريان برگزاري تست‌هاي موشکي بوديد؟

طبق روال هميشه همسرم از کارش چيزي به من نمي‌گفت که در خانه استرس باشد. مي‌گفت سختي‌هايي که اول زندگي به تو دادم برايت بس است. اما خواهرم شفق صبح زنگ مي‌زد و گزارش کار همسرانمان را مي‌گفت. البته من هم نمي‌گفتم به همسرم که چيزي مي‌دانم. به نظر که از هيچ چيز خبر ندارم. ما ساکن منطقه‌اي نزديک تجريش بوديم و به امامزاده صالح نزديک. همسرم به من زنگ مي‌زد و مي‌گفت يک نذري براي امامزاده صالح(ع) بکن. بعد از چهار پنج ساعت زنگ مي‌زد و مي‌گفت برو نذرت را ادا کن. و من اينطور مي‌فهميدم که چه روزي تست داشتند و تست‌هايي که داشتند خوب بوده است.

حسن آقا مي‌گفت نواب و سلگي آچار فرانسه‌هاي کار من هستند/ مشکلات جسمي زيادي سراغش آمده بود

حسن آقا، آقاي سلگي و نواب را خيلي دوست داشت و هميشه مي‌گفت اين‌ها آچار فرانسه‌هاي کار من هستند و اگر نباشند کارم لنگ است. از جرثقيل بگيريد تا موشک. از سمعي بصري تا امور دفتر. همه کارها را خود اين دو نفر به همراه حسن آقا انجام مي‌دادند. کلا کار آن‌ها سه نفري با هم اداره مي‌شد.

هفته‌هاي آخر مي ديدم که محمد دائما با موبايلش حرف مي‌زد و به بچه‌ها مي‌گفت کار چطور است؟ چون ديسک کمر داشت و بايد عمل مي‌شد. سه ماه در رختخواب بود و نذر و نياز مي‌کرد که کارش به عمل نرسد و همينطور هم شد. ولي اين اواخر دوباره دکتر گفته بود بايد عمل کني. چون کارهاي سنگيني انجام مي‌داد. وضعيتش خيلي حساس شده بود که دکتر به او گفته بود اين بار اگر کار سنگيني انجام دهي بدان که بعدش مي‌روي روي ويلچر. هر دو دستش از کار افتاده بود و آن‌ها را با روسري و باندهاي طبي مي‌بست که بتواند تکانشان دهد. مي‌گفت شدت ديسک کمر دارد دست هايم را از کار مي‌اندازد.

مشکلات جسمي زيادي سراغش آمده بود اما مي‌گفت الحمدلله چون ما هدفمان اين است که کار اسلام روي زمين نماند خدا کمک کرده و روي پاييم و خوب پيش مي‌رويم. آقاي سلگي سي يا چهل درصد جانباز شيميايي ريوي بود. و اين‌ها به خاطر کار با مواد شيميايي بود. من ولي اين موضوع را جايي نمي‌گفتم چون خودش دوست نداشت.

 
 
 
ارسال کننده
ایمیل
متن
 
شهرستان فارسان در یک نگاه
شهرستان فارسان در يک نگاه

خبرنگار افتخاري
خبرنگار افتخاري

آخرین اخبار
اوقات شرعی
google-site-verification: google054e38c35cf8130e.html google-site-verification=sPj_hjYMRDoKJmOQLGUNeid6DIg-zSG0-75uW2xncr8 google-site-verification: google054e38c35cf8130e.html